:: روز از نو ::



کتاب خط مقدم

اولین و آخرین کسانی که سرنوشت جبهه و عقبه جبهه را می توانند رقم زنند، نقش آفرینان خط مقدمند. خط مقدمی که گاه ممکن است در جبهه جنگ باشد.گاهی وسط زله و گاهی جلوی سیل و . اصلا روزگار همیشه صحنه نبرد بوده است. گاه در نبرد با طبیعت و حوادث طبیعی مانند سیل و زله و طوفان و . و گاهی با نیروی بشر بر سر آرمان یا منافع می جنگد. روی همین حساب هم تصور دورانی بدون مبارزه تقریبا محال به نظر می رسد. 

ادامه مطلب

ردپای مادری؛ از لوزان تا تهران

گاهی سه موضوع مثلثی را شکل می دهند که ذهن را قاب می گیرند .و البته که این موضوعات مرتبط چندین ضلع دیگر هم می‌توانند داشته باشند. اما آنچه دلیل نوشتن این یادداشت شد کنار هم قرار گرفتن سه موضوع مرتبط با یکدیگر است. مثلثی با سه ضلع که یکدیگر را کامل میکنند و هر سه با هم واژه "مادر" را قاب میگیرند.  اما حالا این سه موضوع کدام اند و چه ارتباطی با هم دارند؟  

ادامه مطلب

وقتی نام آیت‌الله ‌هاشمی شاهرودی را می‌شنوم یا تصویری از ایشان می‌بینم در ذهنم اولین خاطره‌ای که مرور می‌شود تحول‌آفرینی ایشان در تطبیق مسائل روز جامعه با فقه اهل بیت علیهم است. سال‌های دانشجویی مشتری پر و پا قرص فصلنامه فقه اهل بیت بودم که آقای‌ هاشمی شاهرودی از دهه هفتاد سنگ بنای آن را گذاشته بودند.

ادامه مطلب


چند روزی از هفته کتاب می‌گذرد و این روزها به مناسبت روز کتاب و کتابخوانی و کتابدار، «کتاب»، سکه رایج بازار سخنرانی‌ها و نوشتن‌هاست. بیشتر این سخنرانی‌ها و یادداشت‌ها هم  یا شرح فضیلت مطالعه است یا نقد مبسوطی در مذمت نخواندن؛ سخنرانی‌ها و یادداشت‌هایی که بسیاری از آنها به هر دردی ممکن است دوا باشد جز ترویج کتاب‌خوانی.

ادامه مطلب

نسل امروز نمیدانند برفک یعنی چه.نمیدانند چطور گاهی پیه دیدن  چند ساعت برفک را با تن میمالیدیم تا یک کارتون یا برنامه خوب ببینیم. برنامه ای که انتخاب شده بودبا دقت و ظرافت های جدی.برفک برای نسل امروز معنی ندارد چون بیست و چهار ساعت شاهد برنامه های رنگارنگ  مختلف جعبه جادویی هستندبرنامه هایی که گاهی آرزو میکنی کاش جایشان برفک میدیدی.
ادامه مطلب

روزهای بی آینه

یکی از جذابیت‌های زندگی، دیدن یک رویداد از نگاه انسان‌هایی است که هرکدام اعتقادات و علایق و سلایق خاص خودشان را دارند. همین تفاوت‌ها نوع نگاه‌ها و روایت‌ها را متفاوت می‌کند.
دفاع مقدس یکی از سوژه‌هایی‌ است که بررسی آن از زوایای مختلف، برای شناخت بهتر و دقیق‌تر آن ضروری است. 
کتاب‌هایی که بیشتر در این حوزه خوانده‌ایم خاطرات فرماندهان و رزمندگان و خانواده‌های ایثارگرانی بوده است که اتفاقات تلخ و شیرین را بر اساس نگاه و اعتقاد خود روایت کرده‌اند.
روزهای بی‌آینه یکی از روایت‌های کم‌نظیر دفاع مقدس است. کم‌نظیر است از چند جهت: اول آنکه، خاطرات همسر خلبانی است که چند روز قبل از آغاز رسمی جنگ عراق علیه ایران به اسارت نیروهای بعثی در آمد و اعترافاتش می‌توانست مهم‌ترین سند صدام برای اثبات گری ایران و دفاع از کشورش باشد؛ اما نشد. شاید به همین دلیل است که بیشترین زمان اسارت را در بین آزادگان، حسین لشگری در بند رژیم صدام بوده است آن هم برای ۶۴۱۰ روز! 
از جهتی دیگر، همسری روزهای زندگی خود را روایت می‌کند که بعد از امتحانات سوم دبیرستانش، زندگی مشترک و پر مهر خود را با جوان خلبان ۲۶ ساله‌ای آغاز می‌کند و از خانه پدری با رفاه کاملی که داشته است راهی دزفول می‌شود. زندگی مشترک با یک خلبان اف ۵ را در حالی شروع می‌کند که هنوز آماده خانه‌داری نیست و حتی پختن غذا را هم بلد نیست. حسین آقا با صبر و حوصله و عشق او را در مسیر زندگی همراهی می‌کند و حمایتش او را آرام آرام در برابر کارهایی که قبلاً تجربه‌اش نکرده بود یاری می‌کند.
روزهای خوش زندگی به سرعت می‌گذرد. روزهای پایانی شهریور ۵۹، عراق در مرزها تحرکاتی می‌کند و بعضی نقاط را بمب باران می‌کند. هوانیروز هم در جواب عملیات‌هایی انجام می‌دهد. حسین آقا که اوضاع دزفول را امن و امان نمی‌داند و احتمال می‌دهد که ساعت‌های زیادی را در پایگاه بماند منیژه خانم و علی آقای نوزادش را راهی تهران می‌کند. 
روز ۲۶ شهریور نوبت عملیات جناب سروان می‌شود و در بازگشت از خاک عراق هواپیمایش هدف قرار می‌گیرد و او با چتر از هواپیما خارج می‌شود. 
از آن روز تا هفدهم فروردین، آقای حسین لشگری در بند رژیم بعثی بوده است؛ انواع و اقسام شکنجه‌ها را می‌بیند و لب وا نمی‌کند؛ از دوره‌ای دیگر، انواع پیشنهادهای وسوسه‌کننده را دریافت می‌کند تا یک خط اعتراف کند اما سیدالاسرای ایران زیر بار نمی‌رود و همه سختی‌ها را به جان می‌خرد.
این ۶۴۱۰ روز زندگی منیژه خانم روزهایی است که آن دختر شاد و جوان را که کارهای ابتدایی خانه‌داری را هم بلد نبوده است به بانویی مقاوم و صبور تبدیل می‌کند که روزها را به انتظار همسر می‌نشیند و علی آقای نوزاد آن روزها را طوری تربیت می‌کند که می‌شود شاگرد درس‌خوان و دکتر دندانپزشک.
زندگی مجدد بعد از سال‌ها دوری ـ در‌حالی‌که روزگار هم منیژه خانم را منیژه خانم دیگری کرده بود و هم حسین آقای شاداب و شوخ و سرزنده را ـ حتماً زندگی سخت و همراه با مشکلات خاص خود بوده است. با این حال، حسین آقا ده سال بیشتر دوام نمی‌آورد و سال ۸۸ در اثر جراحات و صدمات سال‌های اسارت به شهادت می‌رسد و باز منیژه خانم می‌ماند و داستان تنهایی.
منیژه خانم لشگری شاید با بسیاری از همسران فرماندهان و ایثارگران از نظر ظاهری متفاوت باشد اما به‌نظر من که کتاب را خوانده‌ام، روحیه‌اش همان روحیۀ ایثارگر و باگذشت است. تصور گذر این ۶۴۱۰ روز زندگی سخت است اما او این سختی را با اعتقادی که داشته بر خود هموار کرده است. 
ممکن است برای بعضی از خوانندگان کتاب سؤال پیش بیاید که آیا این روایت نگاهی تیره به روزهای دفاع مقدس است یا نه؟ شاید در نگاه اول همین‌طور به‌نظر برسد اما روایت صبر و استقامت هفده هجده سالۀ زنی که نقطۀ شروع دوران سخت زندگی‌اش هم‌زمان است با ابتدای دورۀ جوانی، در‌حالی‌که امکان استفاده از فرصت‌های بهتر و رهایی از زندگی سخت را دارد، نشان از نبردی پیروزمندانه با زندگی در سخت‌ترین شرایط دارد و شاخص یک بانوی قهرمان جز گذر از این نبرد چه می‌تواند باشد؟
دفاع مقدس حماسه‌ای ملی است که همۀ آحاد جامعه در آن نقش داشتند. باید این تنوع حضور اقشار مختلف و سلیقه‌های گوناگون را قدر دانست و با بیان خاطرات آنها، روایتی جامع‌تر و همه‌جانبه از این فراز مهم تاریخ ایران ارائه داد. از این جهت، اقدام سوره مهر در انتشار کتاب روزهای بی‌آینه ستودنی است.

 

مشخصات کتاب:

روزهای بی آینه | خاطرات منیژه لشکری (همسر آزاده خلبان حسین لشکری) نویسنده: گلستان جعفریان

چاپ اول: 1396

شمارگان:2500 نسخه

حجم: 159 صفحه
 


سفره داری برادران عراقی

۹۸.۰۷.۱۸
اتوبوس جلوی یک حسینیه ایستاد و مسئول گروه گفت سریع نماز را بخوانید و بیایید چون معلوم نیست چه وقتی به نجف برسیم. همه سریع وضو گرفتند و به نماز ایستادند. وقتی نماز دوم هم تمام شد چند برادر عراقی آمدند و تعارف کردند. سر سفره ی شامی که تدارک دیده بودند. مسئول گروه گفت اگر دعوتشان را رد کنیم خوب نیست .
بدون سر و صدا و شلوغ بازی پذیرایی کردند و هر کس هر چه میخواست برایش فراهم میکردند.
یاد شب تاسوعا افتادم و هیئتی که رفته بودم. جوانی با یک کیف کنار سبد غدا ایستاده بود و جوان دیگری از خدمتگزاران هیئت آمد و گفت با عرض معذرت باید کیف تان را ببینم. آن جوان هم جلوی جمعیتی که شاهد ماجرا بودند سرخ و سفید شد و کیفش را باز کرد و غذایی هم در کیف نبود.
به این فکر میکردم که اگر غذایی تهیه می شود برای توزیع بین عزاداران است بگیر و ببند ندارد و چند هزار پُرس غذا میتواند یک لحظه خجالت کشیدن آن گریه کن امام حسین را جبران کند.
اینجا ماجرا فرق دارد اصل قصه اکرام زائران و عزاداران است نه هیچ چیز دیگر؛ برای همین وقتی غذایی تعارف میکنند سنگینی نگاه منت دار را ندارد و فقط و فقط اخلاص در محبت اهل بیت علیهم السلام است که در نگاه برادرانه شان موج می زند. 


علم عزاداری

از هر کس که بپرسیم امام حسین علیه السلام چرا قیام کرد و آنگونه ایستادگی کرد؟ حتما پاسخ خواهیم شنید که برای احیای امر به معروف و نهی از منکر . پس چطور می شود که نسبت به یادآوری و تذکر معروف ها غافلیم و از بازداشتن از منکرها سرباز می زنیم؟ 
اشتباه نشود هدف از نوشتن این چند خط نه ی است و نه اجتماعی بلکه کاملا فردی است.
وقتی ی و اجتماعی می شود حواسمان از خودمان پرت می شود. در فکرمان هزار مقصر و مسئول ردیف می کنیم و از خودمان غافل می شویم غافل از اینکه اول باید از خود شروع کنیم! یعنی سنسورهایمان نسبت به معروف و منکر فعال باشد. اگر فعال بود حتما واکنش نشان می دهد. اما اگر بی تفاوت باشیم نتیجه اش می شود هزار و یک گرفتاری .
بعضی وقتها هم سنسورها کار می کند اما ملاحظات و رودربایستی ها زبانمان را قفل می کند. 
پدر و مادری که خطاهای آشکار فرزند دلبندشان را می بینند اما دائم قربان صدقه اش میروند، برادری که خطای برادرش را می بیند اما دلش نمی آید که برادر را ناراحت ببیند، همسری که نمی خواهد همسرش را با یک نهی از منکر ناراحت کند، کارمندی که ملاحظات شغلی او را از یک تذکر به مافوق باز میدارد و . همگی با وجود تفاوت زبانی و زمانی اهل کوفه هستند و وقتی موقع تشخیص و تفکیک حق از باطل باشد همان راه را میروند که اهل کوفه بدبخت رفتند.
ای همه ما بیاییم مسئولانه تر دور و برمان را بپاییم و اگر کسی را دیدم که بخاطر نهی از منکر مورد انتقاد قرار گرفته صریحا حمایت کنیم. 
اگر این روحیه بود شاهد خیلی از مصیبت ها نبودیم.

 

امر به معروف
نهی از منکر
واجب شرعی
ما مسئولیم


شب هشتم محرم به یاد مهدی شادمانی

 

نمی دانم چه شد که چهارشنبه در بین جمعیت روی صندلی مقابل احسان حسینی نسب نشستم و روایت مهدی شادمانی از شب هشتم_محرم و ارادتش به حضرت علی اکبر را از بیان او شنیدم. هر کلمه و جمله ای که می گفت انگار خودش هم باورش نمی شد که توانسته بغض اش را کنترل کند. کلمه به کلمه متن برای من پیام داشت . پیام هایی که از لحظه شنیدن خبر فوت مهدی شادمانی برای من مثل هشدار بود. شاید بخاطر اینکه هم سن و سال بودیم.
من اصلا قرار نبود آنجا باشم و بودم؛ حالا شادمانی داشت برای من که حتی یکبار هم او را از نزدیک ندیده بودم و در این دو سه روزی که از رفتنش می گذشت، مدام به فکرش بودم، روایت عشقش به امام حسین علیه السلام و حضرت علی اکبر را از زبان رفیقش می خواند. از همان لحظه شنیدن خبر فوتش به این فکر می کردم حتما شادمانی امام حسینی زندگی کرده که آخرین روز عمرش مقارن شد با اولین روز بزم ماتم ارباب بی کفن و همه در هر بزمی در این ده روز ویژه یادش می کنند.
احسان حسینی نسب هر چه روایت را جلوتر می برد برایم بیشتر ارادت شادمانی ثابت می شد.
امشب هم شب هشتم محرم است. قبل از رسیدن به هیئت مدام در فکر روایت شادمانی بودم و ماجرای ترافیکی که پیش رویش برای رسیدن به تکیه دزاشیب بود و نا امیدی اش از رسیدن و امیدی که در نا امیدی پیدا کرد و بالاخره رسید و یکبار دیگر برای شه زاده علی اکبر به سر و سینه زد.
امشب با خودم فکر می کردم قدر این حضور را نمی دانیم و چشم بر هم زدنی چقدر زود دیر می شود. واقعا معلوم نیست سال بعد شب هشتم در چه حالی باشیم اصلا باشیم یا نباشیم و اگر هم باشیم توانی برای شرکت در مجلس روضه داشته باشیم یا نه.
زندگی هایمان داستانی است که تعلیق و گره گشایی اش معلوم نیست پس از خدا بخواهیم به حق حرمت این عزاداری ها بهترین ها را درِ خانه امام حسین علیه السلام برایمان رقم زند.

 

* مهدی شادمانی در مجموعه کاشوب نشر اطراف روایتی دارد به نام واحد شمیرانی، احسان حسینی نسب همین روایت را خواند.

* عکس از صفحه اینستاگرام چهارشنبه های تهران 


خسی در میقات

کتاب را که بستم تازه فهمیدم فرق جلال با روشنفکران دیگر در چیست. ضد مذهب بودن در همه جریان های روشنفکری شرط اول قدم است. مثل بعضی از روشنفکرها هم باید سفت و سخت پایبند به هر آنچه بود که از غرب می آید. دقیقا همان چیزی که جلال ندارد.

شاید جلال جلال بودنش را به روشنفکر بودنش ترجیح میداده و عارش نمی آمده که به سفر حج هم برود و مناسک دینی را هم بجا آورد. در مذمت غربزدگی دست به قلم شود و حتی برای قیام پانزده خرداد هم در جهت تایید آن واکنش نشان دهد و دیگران را هم دعوت کند که حرکتی کنند.

اگر امروز بعضی از چهره ها در مواقعی که باید حرفی بزنند و یا واکنشی نشان دهند درنگ می کنند شاید بخش عمده آن به جهت رودر بایستی های قبیله ای و تعصب بر مبانی روشنفکری ایرانی باشد.

جلال اینطور نبود. این را به گواه «خسی در میفات» ش عرض می کنم. سفر حج می رود، دور و برش را به دقت می بیند، نقد می کند شرح حال می نویسد ، رد پای غربزدگی را در عربستان پنجاه سال قبل میزند، طرح مدیریت جهان اسلامی حج را راهگشای اداره حج مطرح می کند، آرامکو ی امریکایی توجهش را جلب می کند و هر از گاهی به واسطه مظاهر آرامکو نامش را می برد و نقدی می کند و .

همه اینها به یک طرف، اینکه خود را «خسی» میداند که پا به میقات گذاشته و عارفانه به این سفر نگاه می کند به یک طرف. این خس دیدن خود را همانقدر صادقانه می گوید که هدف از سفر حجش را، جستن نشانی از برادر در مدینه بیان می کند.

این همان آزادگی جلال است  که تمایز او و دیگر روشنفکرانی است که تا اسم دین و مذهب را می شنوند انکار آن را اصل اساسی می انگارند.

همین روزهای کرونایی را ببینید. چطور وقتی از دعا و طلب استمداد از خداوند در کنار رعایت توصیه های پزشکی ، صحبت می شود، در نگاه روشنفکران به سخنی عوامانه و بی منطق می ماند چرا که مکتب روشنفکری مبنایش تحولات قرون وسطایی  و همان اصول مذهب ستیز است.


۱. بیمارستان ویژگی های خاصی دارد. یکی از ویژگی هاش آمد و رفتن هاست. نمی شود بیش از سه چهار روز در یک بخش باشی و این رفت و آمد ها به چشمت نیاید. بعضی ها جعبه شیرینی به دست از سر بخش راه می افتند و خنده کنان خبر مرخصی شان را می دهند و کام دیگران را شیرین می کنند. بعضی هم نا امید از اسباب زمینی و غافل از لطف و حمکت خدا بی سر و صدا زیر بغل مریض شان را می گیرند از کادر خارج می شوند. یکی دیگر از ویژگی های بیمارستان زیاد یاد خدا کردن است. شاید هیچ جای دیگری در این شهر مردم اینقدر نام خدا را تکرار نمی کنند. البته اینجا هستند کسانی که از خدا شاکی هستند که چرا کارشان به اینجا رسیده و .

۲. امروز یازدهمین روزی است که پدرم روی تخت بیمارستان است. بی تعارف اعتراف می کنم هیچ وقت معنی واژه غم و غصه را تجربه نکرده بودم. دیدن پدر روی تخت بیمارستان سخت سخت است. سخت تر اینکه پدر راه به راه و بی بهانه عذر خواهی می کنند و حلالیت می طلبند بابت زحمتهایی که بی تعارف رحمت است و لطف خدا برای من.

پدرم در تمام این یازده روز مدام شکر خدا می گوید. مریض کم ندیده ام البته به اندازه خودم. بیمارانی دیده ام که مدام از خدا سئوال می کردند چرا من ؟؟؟ 

شاید فکر کنید شکر گفتن به زبان که چیزی نیست و  از دل ایشان که خبر نداریم؟ اما من که سه روز تشنگی شان را دیده ام و در همه مراحل  سخت درمان،  شاهد شکر همراه با اشک شان بودم ؛ یقین است که وقتی می گویند الحمدلله علی کل حال از عمق وجود و با همه احساس شان می گویند. 

۳. یکی دیگر از ویژگی های بیمارستان نازک بودن مرز بیم و امید است. درست همان لحظه که نا امیدی تمام وجودت را فرا گرفته خبر خوشی می آید که فلان واکنش بدن نشانه ای است برای بهبود و یا اینکه مثل دیروز خبر می دهند سریع راهی شوید برای پیوند. بعد از چند روز کلافگی و غصه خوشحال می شوی و در ذهنت نقشه می کشی که چکار ها و چه سفر ها و چه دورهمی ها که برپا می کنیم و قدر با هم بودن را می دانیم و . اما خبر می دهند اعزام بی اعزام و همه بنای بزرگ آرزوها و نقشه ها فرو می ریزد و تو می مانی و همان غم و غصه این یازده روز. 

۴. اما سرم را که بالا می آورم پدرم را می بینم که با این همه درد،  لبش جز به شکر وا نمی شود.

شرمنده خدا  می شوم که چرا دربرابرش تسلیم نیستم و این همه لطف و مهربانی اش را ندید گرفته ام. 

اوست امید نا امیدی های من .  یا منتهی الرجایا لطف آنچه تو اندیشی و حکم آنچه تو فرمایی 

 

**  این یادداشت روزنوشتی است که 13 آذر 96 نوشته ام؛ چون خاطره ای بود خواستم مرورش کنم و اینجا منتشر کنم


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Jessica اسکن حرفه ای مدارک و اسناد سازمانی کاربردهاي تکنولوژي در بازاريابي سفارشات کالا از کشورهای صنعتی اسیایی بنا به درخواست مشتری شرکت فرش ارتمیس Tonya رسانه یوشنا Bioshop